بحر طويل در مدح حضرت عباس بن علي (ع)
نوشته شده توسط : سید نجم الدین حسینی آفتابدری

 

 

مي كند از دل وجان ورد زبان غمزده وصاف حزين، وصف مهين، يكه سوار فرس شيردلي، فارس ميدان يلي، زاده سلطان ولي حضرت عباس علي، ماه بني هاشم و سقاي شهيدان ز وفا صفدر ميدان بلا ، مير و سپهدار و علمدار برادر ، كه شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است و به هر كار مشير است و گه بزم وزير است و گه رزم چو شير است و به رخسار منير است و به پيكار دلير است ، زهي قدرت بازو و خهي قدرت نيرو كه به پيكار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشير همي آخت ز سهم غضبش شير فلك زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمين ناف بينداخت، دليري كه اگر روي زمين يكسره لشكر شود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستيزند و به پيكار بخيزند ، به يك حمله او جمله گريزند و زيك نعره او زهره بريزند .

 

اميري كه اگر تيغ شرربار برون آورد از قهر و كند حمله به كفار ، طپد گرده گردان و درد زهره شيران و رمد مرد ز ميدان و پرد طاير هوش از سر عدوان و فتد رعشه و تب ، لرزه بر اندام دليران و يلان از صف حربش همه از صدمه ضربش بهراسند و گريزند، بدين قدرت و شوكت بنگر بهر برادر به صف كرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را :

 

ديد چون حال شه تشنه بي يار و جگر گوشه و آرام دل سيد مختار ، سرور جگر حيدر كرار ، درآن وادي خونخوار ، بود بي كس و بي يار ، نه يار و نه مددكار ، به جز عابد بيمار ، به جز عترت اطهار ، همه تشنه لب و زار ، همه خسته و افكار ، زيك سوي دگر لشكر كفار ، همه فرقه اشرار ، همه كافر و خونخوار ، ستم گستر و جرار ، جفا پيشه و غدار ، ستم كيش و دل آزار ، كشيد آه شرر بار و فرو ريخته لخت جگر ار ديده خونبار ، كه ناگاه سكينه گل گلزار برادر ، زگلستان سراپرده ، چو بلبل به نوا آمد و چون در يتيم از صدف خيمه به بيرون شد ه بردست يكي مشك تهي زآب ، لبش تشنه و بي آب ، رخش غيرت مهتاب ، سراسيمه و بي تاب ، كه اي عم وفادار ، تو سقاي سپاهي ، پسر شير الهي ، فلك رتبه و جاهي ، همه را پشت و پناهي ، به حسب غيرت ماهي ، به نسب زاده شاهي ، چه شود گر به من از مهر نگاهي كني از راه كرم ، بهر كرم ، جرعه آب آري و سيراب كني تشنه لبان را .

 

چو ابوالفضل، نهنگ يم غيرت ، اسد بيشه همت ، قمر برج فتوت ، گهر درج مروت ، سمك بحر شهادت ، يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت ، چو يكي قلزم زخار به جوش آمد و چون ضيغم غران ، به خروش آمد و بگرفت از او مشك و فرو بست به فتراك ، چنان شير غضبناك ، عرين گشت مكين ، بر زبر زين و همي بانگ به مركب زد و هي زد به سمندي كه گرش سست عنان سازد و خواهد كه به يك لحظه اش از حيطه امكان بجهاند ، به جهاني دگرش باز رساند ، كه جهان هيچ نماند به دو صد شوكت و فر ، مير دلاور ، چو غضنفر به عدو تاختن آورد و دليران و يلان سپه ، از صولت آن شير رميدند و به يك سر طمع از خويش بريدند و ره چاره به جز مرگ نديدند .

 

ابوالفضل ، سوي شط فرات آمد و پركرد از آن ، مشك و به رخ كرد روان اشك و ربود آب ، كه خود را زعطش سازد سيراب ، كه ناگاه به ياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي كوثر ، ز لب تشنه اطفال برادر ، همه چون طاير بي پر ، همه دلخسته و مضطر ، به جوانمردي آن شير دلاور ، بنگر هيچ از آن آب ننوشيد ، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بكوشيد و از آن دجله برون آمد و راند اسب سوي خيمه و گفتا به تكاور كه تويي اسب نكو فر ، كه چو برقي و چه صرصر ، هله امروز بود نوبت امداد و ببايد كه به تك بگذري از باد و كني خاطر من شاد و همي گفت، عنان ريز به مركب زد ه ، مهميز كه ناگاه پسر سعد دغا ، پيشرو اهل زنا ، بانگ برآورد كه اي فرقه كم جرات و بي غيرت ترسنده ، سراپا زچه از يك تن تنها بهراسيد و فراريد، چرا تاب نياريد ، نه آخر همه گردان و يلانيد و شجاعان جهانيد و دليران گوانيد و ابازور و توانيد و تمامي همه با اسلحه و تيغ و ستانيد؟ ! فرسها بدوانيد و دليرانه برانيد و بگيريد سر راه بر آن شاه زبر دست كه گر از كفتان رست، نيابيد بر او دست ، و اگر او ببرد آب و شود شاه جگر سوخته سيراب و بتازد به صف معركه ، چون باب نياريد دگر تاب.

 

كه عباس در اين معركه گيرم همه شير است و زبر دست و دلير است ، بلا مثل و نظير است، ولي يك تن تنها به ميان صف هيجا چه كند قطره به دريا ، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست مراين وحشت و بيچارگي از چيست ، به جنگيدنش ارتاب نياريد به يكباره براو تير بباريد و ز پايش به در آريد ، علي القصه به هر حيله كه باشد مگذاريد برد جان و خورد آب .

 

چو آن لشكر غدار زسردار خود اين حرف شنيدند ، عنان باز كشيدند و چو سيلاب ، سپه جانب آن شاه دويدند ، چو دريا كه زند موج ، زهر خيل و ز هر فوج بباريد بر آن بارش پيكان و نناليد ابوالفضل ز انبوهي عدوان و همي يك تنه مي تاخت به ميدان و خود از كشته اشان پشته همي ساخت كه ناگاه ، لعيني ز كمينگاه برون تاخت ، بر او تيغ چنان آخت كه دستش ز سوي راست بينداخت ، ولي حضرت عباس وفادار ، چو مرغي كه به يك بال برد دانه سوي لانه به منقار ، به يكي دست چپش تيغ شرربار همش مشك به دندان و بدريد از عدوان زره و جوشن و خفتان ، كه به ناگاه لعيني دگر از آل زنا ، دست چپش ساخت جدا ، شه به ركاب، هنر از كوشش پا كرد لعينان دغا از بر خود دور ولي با تن بي دست كه از زخم شده خانه زنبور ، بد او خرم و مسرور ، كه شايد ببرد آب بر كودك بي تاب ، سكينه ، كه شود بهجت و آرام دل باب ، كه ناگاه دغايي ز دغا تير رها كرد بر آن مشك و فرو ريخته شد آب ، نياورده دگر تاب سواري و بزاري شه دين از زبر زين به زمين گشت نگونسار و زجان شست همي دست ، به يكبار و بناليد و و بزاريد كه اي جان برادر چه شود گر به دم بازپسين ، شاد كني خاطر ناشادم و بستاني از اين لشكر كين دادم و از مهر كني يادم و سر وقت من آيي ، كه سرم شقه شد از ضربت شمشير و به ببيني كه بود ديده ام آماجگه تير و فتاده ز تنم دست ، بيا تا كه هنوزم به تن اندر رمقي هست كه فرصت رود از دست .

 

دگر غمزده وصاف ، مگو وصف ستم ها كه بر يار شه تشنه لب كرب و بلا رفت .

 

 




:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 12 آذر 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: